دیونه تو صفحات وبلاگ نویسندگان
چون به روزی آمد، اندر افسانه ، باز خداوند آفریدش بر جهانی بی فراز انسان را بگرداند بر زمین دست دراز چون بخوردش سیب را بحر نیاز خداوند بخواند فرشتگان اهل بارگاهش را بر نیاز چون بخواست پنهان کند راز زندگی را دراز یکی گفتش بر خدای تعالی پنهان بگردان در بحر و دریا ز عمق دراز یکی دیگر بگفتش بر زمین کن یکی دیگر بگفت در کوه کن جون نیاز خدا بگفتا بر فرشتگانش گر چنین کنم کمتر پیدا شود زین راز چو پنهان کنم آشکار سازم پس بکردم بر دل هر انسانی این راز یا حق **************** شعر افسانه به درخواست اشکان عزیزم سروده شد . *************** با تشکر از شما که حضورتان جوهر و نظراتتان قلم من هستید موضوع مطلب : روزی در بیابان دلی با سنگی همکلام شد وز دلدادگیش بگفت و یاری که یاورش نشد دل بگفتا : خوش بحالت ای سنگ که سنگی و ندیدی چه آمد بر من منگ ز دنیا بدیدم چیزها که ز باور نگنجد ور خاطره ها دیدم که خاطرات در من نگنجد از دوستی ها نارفیقی بدیدم وز بدی های خود بریدم گر دشمن زند بر من حیله هیچ باک ندارم بر پشتم زند دوست نمایی خنجری تاب ندارم خوش به حالت که سنگی و حس نداری وز دل ما بی خبری و جا نداری بگفتا سنگ بر دل رنجور و پوسیده که اکنون بی تاب بود در بیابان حال مرده هیهات از آن روزی من دلی داشتم سنگ نبودم عاشقی داشتم آنگاه که کمک بود پیش نمازم آنگاه که عشق بود پیشنوازم همه از حسن یار بود دلداری داشتم ای افسوس که چون تو هیران گشتم من بدیدم آنچه تورا بشکسته امروز چنین بودم آنگه که خود پیر مغان کوی یار بودم دل زیر نور خورشید سیاه می شد آه آه می کشید و ازرائیل نزدیک می شد سنگ ز خود بی تاب بگشت با آنکه سنگ بود بر خود روی بگشت هر چه توان در سینه داشت برکشید سایه بانی کند بر دل که ره ز ابد می کشید آنقدر تاب و توانش جمع بکرد تا که ریز ریز بشد وز درون خرد و پوسیده ز بیابان خاک بشد دل ز خورشید تاب نیاورد پیرو کدر و مات شد آنگاه که همچو سنگی در بیابان بشد یا حق ************* شعر دل و سنگ حکایتی بود از آدمهایی که اطراف ما هستند یکی خوب و یکی زشت که به درخواست دوست عزیز لادن خانم سروده شد . امیدوارم که از خواندن آن لذت برده باشید . *********** با تشکر از شما که با حضورتان گرما بخش قلم من هستید موضوع مطلب : پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
|