دیونه تو صفحات وبلاگ نویسندگان
شوریده حالیم ز دل عشاق وقت هر سحر زین شب شام ما در چه حالیم ز ناز سحر شبی با دل خویش نجوا می کرد سنگ که چه شد ، سنگ شد و بی دل آن سنگ اشک بر گونه هایش جراری بگشت چو رود شد و در پی دلدار بگشت بر سر سفره خاک برون شد و در دلش رفت جوانه سیراب شد و نسترن باغ شبستان برفت چو گل لاله برون شد ، سر ز خاک برون بگشت دل سنگ شاد و صد دل عاشق و سازی سرود وز خاک سر بر خاست و ز سنگ ناله و آوایی سرود گر تو سنگ بودی و دلی پاک داشتی بر من دانه دل اشک خویش ارزانی داشتی چو اشکت ز من رسید ناله دلت بگفت بر من شد دل عاشق بی تاب و شدم شیفته تو ، من چو سنگ جمله شیفته بشنید ز گل لاله وز دل خویش آوایی سر داد در مدح گل لاله خورشید وز دیده خویش اشک نور بارید و گرما گل لاله بشد بی تاب از گرما سنگ هر چه تقلای سایه یانی کرد بی فایده بود گل لاله پر پر شد و برگهایش ز خشکی ، راهی نمود سنگ وز دل تنهایی خویش آهی کشید ز هزاران سال تنهایی و بی همدمی سوزی کشید ز سر سودای عاشقانه اش کمی کرد برون کان خدا جز این دوست ندیدم من با هزاران سال عمری برون گر گلم وز دیده من همی سوزد دل بی تابم چگونه در خیالش نسوزد! سنگ چون بدین لحظه در افتاد ز پای عشق خویش ز دل بشکست و جوشید فوران اشک خویش سیلابی در افتاد در دل آن بیابان همی گویی چشمه زلال عشق سنگ بود که مانده بی همدمی سنگ بشکست و صد هزار قطعه شد در دل خاک چشمه جوشید از دل سنگ و لاله بگشت شاد ز آن خاک ز یکباره سر سبز بکشت آن دشت خشک صدای بلبل در افتاد ز صحرایی پر گل یا حق ***************** شعر اشک سنگ به در خواست دوست عزیزم مانی دلوار از سوئیس سروده شد ***************** با تشکر از حضور پر مهر شما که مایه افتخار من است
موضوع مطلب : باز ای الهه ناز ، با دل من بساز کین غم دوریت ، برود ز سر ناساز گر ، می کنم دست یاری ز سویت دراز با دل مجنون من نکن تو بازی ای باز چو اشکم پیر رندی بود در نیستان رستمی بود که فردوسی بکردش داستان چون غم شیرین ز پای خسرو سیلابی بکرد کوه بیستون بریخت و فرهاد را سر زنده کرد گر سنگ مانعی بر لعل دلدار بود فرهاد به زیر آورد و شور دلدارش بود
پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
|