دیونه تو
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


عاشق طبیعت مخصوصا تماشای دریا و غروب دریا ، طرفدار ارامش و بیزار از دعوا ، عاشق بستنی
صفحات وبلاگ
نویسندگان


پائولو کوئلیو  Paulo Coelho  مینویسد:

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

راهب
که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت
کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی
می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر
نمی کنی ?؟ !

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب
به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای
برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد
...

بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر
بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...

راهب
که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا
روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

و
از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر
مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت
...

راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟
هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده
ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

زن
به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت ,
اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی
مشقت بار آزاد می کند ؟

خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز ,
فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان
عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...

روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

در
راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت
توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می
روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟ !

یکی از فرشته
ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که
عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از
گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن
, چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها
چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "





موضوع مطلب : پائولو کوئلیو

دوشنبه 88 فروردین 3 :: 1:0 صبح

یکی بود, یکی نبود. پـیر مردی بود به نام عمو نوروز که
هـر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال
خلیل خانی, شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می
آمد به سمت دروازه شهر.  بـیـرون از دروازه شهـر پـیرزنی زندگی می کرد
که لباخته عمو نوروز بود و روز اول هـر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می
کرد و بعد از   خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می
کرد.

   به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت
و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و
تـنبان قرمز و شلیـته پـرچـین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و
فرشش را می آورد می انداخت  رو ایوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه
اش که پر بوداز همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ
و پاکیزه سیر, سرکه, سماق, سنجد, سیب, سبزی, و سمنو می چید و در یک سینی دیگر هفت
جور میوه خشک و نقل و نبات می ریخت.بعد منقل را آتـش می کرد و می رفت قلیان
می آورد می گذاشت دم دستـش. اما, سر قلیان آتـش نمی گذاشت و همانجا چشم به
راه عمو نوروز می نشست.  

نه نه سرما

  چندان طول نمی کشید که پلک های پیرزن سنگین می
شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خرناسش می رفت به هوا. در این
بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل
همیشه بهار از باغچه می چـید رو سینه او می گذاشت و می نشست کنارش.

 از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیان
و چند پک به آن می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش را با قندآب می
خورد. آتـش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر؛ روی پـیرزن را می
بوسید و پا می شد راه می افتاد.آفتاب یواش یواش تو ایوان پهـن می شد و پـیرزن
بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش  را باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست
خورده.آتـش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتـش ها رفته اند زیر خاکستر,
لپش هم تر است. آن وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را
بیدار کند. 

پـیر زن خیلی غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی
که برای دیدن عمو نوروز کشیده, درست همان موقعی که باید بیدار می ماندخوابش
برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هـر روز پیش  این و آن درد دل می کرد
که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛تا یک روزی کسی به او گـفت چاره
ای ندارد جز یک دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از
سر کوه راه بیفتد به  سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند.  پیر
زن هم قبول کرد. اما هیچ کس نمی داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند
یا نه. چون بعضی ها می گویند اگر  این ها
همدیگر را ببینند دنیا به آخر می رسد و از آنجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن
و عمو نوروز همدیگر را ندیده اند.





موضوع مطلب : عمو نوروز, ننه سرما

سه شنبه 87 اسفند 27 :: 1:0 صبح
<   1   2   
به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای دیونه تو محفوظ است