دیونه تو
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


عاشق طبیعت مخصوصا تماشای دریا و غروب دریا ، طرفدار ارامش و بیزار از دعوا ، عاشق بستنی
صفحات وبلاگ
نویسندگان

با سلام ... متن تاکسی به درخواست ویشکا در این وبلاگ قرار گرفته است .

این متن برگرفته ای از گوشه های تلخ جامعه به اصطلاح اسلامی ما می باشد که متاسفانه مد ها خیلی زود وارد می شوند اما فرهنگ استفاده از مد هرگز اجازه ورود نمی گیرند .

تا به حال از خودمان پرسیده ایم آیا هر دختر و زنی

می تواند فاحشه باشد یا آنکه خود را با مد پیش ببریم و هر لباس تنگی را مبنای فاحشه گری دیگران ندانیم

لطفا متن زیر را با دقت بخوانید

**************************


از خستگی و سردردی که یک ساعت ،ماندن در ترافیک و دود آن را تشدید کرده بود ؛ توان ایستادن نداشتم ولی یک مسیر دیگر مانده بود .میخواستم هرچه زودتر به خانه برسم تا این مانتوی بلند و دست و پا گیر و مقنعه تنگ را دربیاورم. در اتومبیل بعدی را باز کردم که سوار شوم . دو مرد در صندلی جلو و دو مرد دیگر در قسمت عقب نشسته بودند . مردی که در قسمت وسط صندلی عقب نشسته بود ساک بزرگی را روی پای خود گذاشته بود و طوری نشسته بود که تقریبا جایی برای من باقی نگذاشته بود. نگاهی بهش انداختم تا بلکه خودش را جمع و جور کند. تکان مختصری به خودش داد و باز به حالت اول برگشت. حوصله جروبحث نداشتم؛نشستم و در را بستم. اتومبیل راه افتاد و من غرق در افکار خودم شدم. ساک آن مرد که قسمتی از آن روی پای من بود با هر تکان و لرزش اتومبیل به پایم ساییده میشد. ماشین به چراغ قرمز رسید و توقف کرد احساس کردم هنوز چیزی به پایم ساییده میشود ؛ ساک را کنار زدم و دیدم دست آن مرد روی پای من است. از شدت ناراحتی و عصبانیت داغ شده بودم . در را باز کردم و پیاده شدم و در حالیکه لرزش صدای خودم را احساس میکردم گفتم:«یالا عوضی پیاده شو!» ولی او راحت و بیخیال سر جایش نشسته بود و به آن طرف خیابان نگاه میکرد؛ بار دیگر داد زدم و حرفم را تکرار کردم؛ باز هم هیچ حرکتی از خود نشان نداد . منتظر عکسالعمل راننده یا بقیه مسافرها بودم ولی انگار آنها هم ،چنین قصدی نداشتند. کرایه را از قسمت کوچکی از پنجره که باز بود انداختم روی پای مسافر جلویی. داشتم سعی میکردم بر خودم مسلط شوم و آرامش خودم را بهدست بیاورم که فریادی شنیدم:« جنده! اگه نمیخوای کرایتو بدی چرا الکی داد و قال راه میندازی و به این بیچاره گیر میدی »سرم را برگرداندم. راننده بود که سرش را از ماشین بیرون آورده بود و فریاد میزد. در جای خودم میخکوب شده بودم؛ تمام چشمها از پیادهرو و داخل اتومبیلها به طرف من برگشته بود. زبانم بند آمده بود. راننده میخواست ادامه بدهد که مسافری که کرایه من در دستش بود آن را به راننده داد. چراغ سبز شد و نگاههایی که سر تا پایم را ورانداز میکردند یکییکی از رویم رد شدند. بیش از نیمی از راه تا خانه مانده بود و من در حالیکه بغضی دردآلود گلویم را میفشرد بهطرف پیادهرو راه افتادم... »

یا حق




موضوع مطلب :

سه شنبه 84 مهر 26 :: 8:50 عصر

به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای دیونه تو محفوظ است