زمزمه های شادی زدلم گشته پیدا باز مرا ز خود می خواند آن هویدا گویی مرا ز دام افکنده ان شور بی چون و چرا گشته این هور من بگشتم عبد آن ماه روی گویی ز دل صد عاشق بگشنه ز روی رنگ رخسارش ز دل ما نقش بسته قلم قاصر از کمالش بار سفر بسته ای کاش این دلم تابی می اورد که امروز شرم عاشقی می آورد امان از این زبان و لب ناگفته که یکباره راز افشا بشد گفته ز شرم آب گشته غرق در عرق خیس بگشت جامه و آن ورق دست بلرزید و من بگشتم ز تب ماه برفت و من بگشتم چون رطب