سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیونه تو
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
درباره وبلاگ


عاشق طبیعت مخصوصا تماشای دریا و غروب دریا ، طرفدار ارامش و بیزار از دعوا ، عاشق بستنی
صفحات وبلاگ
نویسندگان

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت: می
آید. من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی
ام که دردهایش را در خود نگه می دارد.
سرانجام گنجشک روی شاخه
ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند.
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست!
گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسی
ام.

تو همان را هم از من گرفتی! این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟
سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد راگفتم تا لانه
ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی
ام برخاستی!!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد!!




موضوع مطلب : شعر

سه شنبه 87 خرداد 7 :: 7:8 عصر

به سایت ما خوش آمدید
نام و نام خانوادگی      
آدرس ایمیل      
کلیه حقوق این وبلاگ برای دیونه تو محفوظ است