دیونه تو صفحات وبلاگ نویسندگان
آگاهی به این موضوع که کارهای بی شماری را هر روز بدون هدفی روشن و بطور کاملا ناخودآگاه انجام می دهیم، می تواند وجود ما را دچار بحران اساس نماید. ما همچون عروسکهای خیمه شب بازی توسط ریسمانهای پنهانی که ریشه در نیروهای درونی خارج از کنترل ما دارند، بازی داده می شویم و از یک فعالیت بسوی دیگری می شتابیم. بدون درک واضحی از انگیزه های واقعی درونی مان دلیل کارهایمان را نمی فهمیم و تمامی تلاشهای روزمره ما احساس ارضاء و غنی شدن زیادی را عایدمان نمی سازد. بدون داشتن تصویر دقیقی از آنچه در زندگی می جوییم در جستجوی چیزی مبهم از این در به آن در می زنیم. یکی از قسمتهای کتاب شازده کوچولو اثر آنتوان دو سنت اگزوپری به این موضوع می پردازد. شازده کوچولو در اینجا به یک مآمور تعویض خطوط راه آهن بر می خورد.
شازده کوچولو گفت «صبح بخیر!» . مآمور راه آهن جواب داد «صبح بخیر!» شازده کوچولو پرسید «اینجا چکار می کنین؟» مآمور جواب داد «من مسافرین رو در دسته های هزارتایی دسته بندی می کنم، یعنی قطارهایی که اونا رو حمل می کنن به این ور یا اونور می فرستم، گاهی به راست،گاهی به چپ.» و در همین آن یک قطار سریع السیر با چراغهای روشن از کنار اتاقک مآمور با صدایی رعد آسا گذشت. شازده کوچولو گفت:«مثل اینکه اینها خیلی عجله دارند. دنبال چی می گردن؟» مآمور جواب داد «نمی دونم. حتی مهندس لوکوموتیو هم اینو نمی دونه» و دوباره قطار سریع السیر دومی در جهت مخالف از کنار اتاقک مآمور گذشت. شازده کوچولو پرسید «اه،اینها به این زودی برگشتن؟» مآمور جواب داد «نه، این همون قطار نیست، این قطار مسیر برگشته» شازده کوچولو پرسید «یعنی اونجایی که بودن راضی نبودن؟» مآمور جواب داد «خوب هیچکس اونجایی که هست راضی نیست.» و دوباره قطار سریع السیر سومی با صدای رعد از کنار اتاقک مآمور گذشت. شازده کوچولو پرسید «اینها دارن دنبال مسافرهای قطار اول میرن؟» مآمور جواب داد «نه اینها دنبال هیچ چیز خاصی نیستن. احتمالا یا همه خوابن یا دارن خمیازه می کشن. فقط بچه ها هستن که صورتشون رو به شیشه چسبوندن، دارن بیرون رو نگاه می کنن.» شازده کوچولو گفت«فقط بچه ها می دونن دنبال چی هستن. می تونن ساعتها وقتشون رو با یک عروسک تلف کنن و براشون خیلی مهم بشه. وقتی هم که اونو ازشون بگیری گریه می کنن...» مآمور گفت «خوش بحالشون» ***********
در آغاز قرن کنونی تقریبا تمامی این کره خاکی با یک بحران وجودی روبرو شده است. بدین معنی که کمتر انسانی است که گاهی در مورد دلیل ادامه حیات خود تآمل نکند. احساس پوچی زندگی یکی از احساسات غالب در جامعه بشری در قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم بوده است. بشر ایمنی ذهنی خود را از دست داده است و پیوسته با چالش بی معنی بودن رفتار و اعمال روزمره خود و فقدان هدف مشخصی برای زندگی روبرو می شود.
به نظر ویکتور فرانکل این عدم امنیت ناشی از دو مرحله از تاریخ بشری است که در طی آن بشر برای احقاق هویت انسانی خود پشتوانه های ایمنی خود را از دست داده است. نخستین مرحله در ابتدای تاریخ بشری اتفاق افتاد و زمانی را در بر می گیرد که بشر مجبور شد از غرایز حیوانی خود پا را فراتر بگذارد و به جهان اطراف خود نه تنها از دید نیازهای بقاء ، بلکه از دیدگاه موجودی که باید خود محیط پیرامونی خود را معنی دهد بنگرد. بدینوسیله بشر از امنیت احساسی که حیوانات با تکیه بر غرایز خود دارند محروم شد. دشواری این گذار نیاز برای برقراری معیارهای نوینی برای رفتار بشری ایجاد کرد که در طولانی مدت به پیدایش و شکل گیری تدریجی سنت، مذهب و رسومات اجتماعی انجامید. با تکیه بر فرمانهای رفتاری و تعیین رفتار پسندیده و نا پسندیده اجتماعی، بشر موفق شد قواعد زندگی قراردادی خود را جایگزین دستورات ژنتیکی کند و بدینوسیله به زندگی خود هدف یا معنی بخشد. وجود انواع مختلف «آخرت» بصورت جهنم و بهشت و نیروانا و غیره از عدم قطعیت حیات بشری می کاست و هدفی مشترک را برای زندگی بشری پیش رو می نهاد.
با گسترش مدرنیته در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم سنتها، رسومان و ادیان در مقابل عقلانیت شروع به عقب نشینی کردند و بشر از نو ایمنی احساسی خود را از دست داد. مدرنیته با تآکید بر اهمیت انتخاب آزاد بشری بر پایه عقلانیت توانست در زمینه های علمی و ساختارهای اجتماعی پیشرفتهای زیادی را برای بشر به ارمغان بی آورد، اما در عین حال این آزادی انتخاب و مسئولیت بدوش گرفتن بار عواقب آن برای اکثریت انسانها احساس عدم امنیت به ارمغان آورد. بنا به ذهنیت مدرن این انسان است که سرنوشت زندگی فردی و اجتماعی خود را می سازد و رفتار و اهدف زندگی وی تنها بر اساس قراردادهای اجتماعی برای همزیستی بشر محدود می شوند. بدینوسیله مدرنیته با به ارمغان آوردن آزادی انتخاب و معنی دادن به حیات بشر ، دوباره انسان را در محیطی با عدم قطعیت قرار داد. اندیشه هایی که فرزندان مدرنیته بودند هر یک برای جهت دادن به حرکت بشری راه حل هایی پیشنهاد می کردند. سرمایه داری راه بهره برداری حد اکثر از منابع طبیعی کره زمین را با تکیه بر فن آوری و برای فراهم کردن نیازهای مادی بشر در پیش روی بشر قرار داد و سوسیالیزم، دیگر فرزند مدرنیته با تآکید بر بر آورده شدن نیازهای مادی بشری بر توزیع عادلانه منابع بین طبقات مختلف جامعه پافشاری می کرد و انحصارطلبی سرمایه داری را به چالش کشید.
برای اکثریت جامعه بشری هیچ یک از این دو خلآ وجودی ناشی از فقدان غریزه و سنت را برای طولانی مدت پر نمی کرد. بدین سبب بصورت تدریجی بشریت دو راه عمده را (گاهی بصورت جداگانه و گاهی ترکیبی) برای برقراری احساس امنیت خود در پیش گرفت: بازگشت به غریزه و بازگشت به سنت (دین، رسومات). اهمیت کنونی مسائل جنسی و نیازهای غریزی انسان از یک طرف و رشد حرکتهای مذهبی از طرف دیگر ار نشانه های این روند در ۴۰ سال گذشته هستند. از یک طرف هدف زندگی بشر در لذت آنی تعریف می شود و از طرف دیگر هدف آن اطاعت از خداوند (یا معادل آن در باورهای مختلف) و رسیدن به بهشت موعود (یا تولد مجدد در سطحی والاتر) قلمداد می گردد. شکی نیست که بدوش کشیدن بار تعیین سرنوشت شخصی و معنی دادن به زندگی برای بشر دشوار است. اما سوال سر این است که آیا ارزشش را دارد یا نه.
************
جدا از اینکه فضای سفید پیشنهادی من را امتحان کرده اید یا نه احتمالا زمانی از زندگی تان به این موضوغ فکر کرده اید که اهداف زندگی شما چه بخشی از نیازهایتان را پوشش می دهد. اگر نه الان زمان خوبی است. این موضوع بطور خاص برای من چندین بار در زندگی ام پیش آمده. پس از گرفتن سه فوق لیسانس و بزودی یک دکترا من متوجه شدم که اصلا نمی دانم چرا به اینن سمت و سو رفتم. هنوز هم صدایی درونم می گوید:«خوب بعدش چی؟» همیشه جوابهای مناسبی برای سرکوب چنین سوالهایی وجود دارد. جوابهایی چون «ایران را آباد می کنم (تنهایی؟ آباد یعنی چی؟)» یا «به بشریت کمک می کنم» یا حتی چیزهای خودخواهانه تری مثل «موقعیت خوبی بدست می آورم» یا «مورد احترام دیگران خواهم بود». تمامی این جوابها نهایتا می توانند قسمت ناچیزی از نیازهای من را برآورده می کند ولی سوال اصلی این است که «آیا چنین زندگی برای خوشبختی من نیاز می بود؟» و جواب این سوال در درون من «نه» می بود. پس چه چیزی به من احساس خوشبختی می دهد؟ جواب این سوال هم دشوار است هم سهل. در فضای سپیدی که در نوشته قبلی به آن اشاره کردم٬ نیازهایم را چنین یافتم٬ شاید بعضی از آنها با نیازهای شما شباهت داشته باشد. نخستین واکنش من به فضای سپید کنجکاوی است. چه قوانینی بر این دنیای فرضی حکمفرما هستند؟ این فضا چگونه بوجود آمده و من چگونه درون آن قرار گرفته ام؟ «من» چه هستم و وجود من چه دلیلی دارد و با عدم من چه تفاوتی می داشت؟ سپس به این سئوال می رسم که آیا من در این فضا تنها هستم یا کسی یا کسانی دیگر در این فضا وجود دارند؟ آیا در این حال احساسی برای کسی دارم که در این فضا وجود ندارد و اگر می خواستم کسان دیگری را به این فضا دعوت کنم٬ چه کسانی می بودند؟ اگر می خواستم این فضا را به خواسته خودم تغییر دهم تصویر چنین جهان نوینی چگونه می بود؟ از چنین تغییری می توانم وجود خود را از عدم تشخیص دهم. بطور کلی سه نیاز را درونم شناسایی می کنم: عطش به دانستن نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن و نیاز به بر جای گذاشتن تغییری در دنیا که وجودم را از عدم تمایز بخشد. بنا بر این در دنیای واقعی اطرافم و در چارچوب زمان محدودی که برای حیات دارم سه هدف در زندگی من قابل طرحند: فراهم کردن محیطی مناسب برای شناخت خودم و جهان اطرافم در همه جنبه های آن و بصورتی نامحدود برقراری ارتباطاتی با دیگر انسانها که نیاز دوست داشتن و دوست داشته شدن مرا پاسخ گوید و کوشیدن برای تغییر محیط اطرافم در جهتی که امکان کنجکاوی و دوست داشتن را برای دیگر انسانها میسر کند. موضوع مطلب : شعر پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
|