دیونه تو صفحات وبلاگ نویسندگان
باز ای الهه ناز ، با دل من بساز کین غم دوریت ، برود ز سر ناساز گر ، می کنم دست یاری ز سویت دراز با دل مجنون من نکن تو بازی ای باز چو اشکم پیر رندی بود در نیستان رستمی بود که فردوسی بکردش داستان چون غم شیرین ز پای خسرو سیلابی بکرد کوه بیستون بریخت و فرهاد را سر زنده کرد گر سنگ مانعی بر لعل دلدار بود فرهاد به زیر آورد و شور دلدارش بود
پیر رندی بدیدم در پس نیستان پیر خمیده چو حرف نان در بیدستان کشف مکافات می کرد گرد دنیا همی لرزان بود و پایش لب آن دنیا ترنم خاطره می کرد در پس روزگار گرد آدمیت بگشت تا که دیده ز سر آید در بیدستان سر شوق آمدم تا با او کلامی ردل کنم ز خوشستان جمله نا خواسته کلامی بگفتم بی فکر زین مهستان چو پیر سر برافراشت و قد و الف ام بدید زین بیدستان سوی چراق گرد سوزش شد دوان ز او جمله سئوالی بکردم در روز زل آفتاب و روز روشن تورا چه آید ای پیر زین روز گر تو کوری این نور نزد خورشید هیچ است گر تو بینا مگر عقل برفته بر سرت هیچ است ؟ پیر ز در خانه برون شد اخم بر من نهاد ز یکباره بخندیدو کلام ز رویم گشاد هان ای پسر سبک بال و تهی مغز به هوش که سوسویم ز برای تو بود ای پر مغز گرد عالم بگشتم با دیده ای چون تو ندیدم من نشانی ز آدمیت درون تو گر بدید سوسویی بیاوردم نزد تو بدان خواستم ببینم هیچ ذره ای درونت هست آدمیت در تو افسوس که در مغز تو هیچ نباشد جز مثقالی عقل هر چه بودش گج است و خالی ای سبک عقل چون چنین بشنیدم ز آن پیر فرزانه ز فکر برفتم و خاموش شدم ز پروانه حال بدانستم که گردش پروانه دور شمع چیست راز سبک سری من و این پیر فرزانه در چیست چنین بود حکایتم نزد استاد که او هفتاد سال پیش بمرد و من شدم استاد یا حق **************** شعر افسانه پیر و جوان به در خواست رویا تیموریان در خصوص حکمت استاد و دانشجو سروده شد **************** با تشکر از حضور شما همراهان همیشه خونگرم این وبلاگ موضوع مطلب : پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
|