دیونه تو صفحات وبلاگ نویسندگان
دید شبانی در بیابان وقت ظهر پشته ای می آمد وز دور بدیدش انسان است با جان آمد پشته ای هیزم بنداخته بر دوش کولی بود که می آمد ز دور با چراغی روشن و بار بر دوش شبان چو سلام بکردو داد دست ز کولی مهمان بکردش ز چای و نان و پنیر زین کولی کولی وز بیابان بپرسیدش ز شبان وز دل این صحرا بی گله چون کند این شبان!! بگفتا شبان که زین بیابان بدیدم دوش که ملائک می بردند خاک سرشت آدمیت را با دوش یکی ره به جنوب و یکی ره به شرق یکی ره به شمال و یکی ره به غرب کولی بخندید وز دیده شبان رو به آن این همان برزخ بود که فتادی ز آن برزخ من کاش این بود که ملائک می دیدم ولی افسوس که خارکش گشتم من ز بیابان هیچ ندیدم گفت شبان زین چراغ بهر چیست ؟ روز روشن ، این چراغ حکایتش چیست؟ کولی رو بکرد نزد شبان بگفتش همی ز دنبال آدمم ، چشم بیتابم همی شبان بخندیدو گفت عاشقی ؟ کولی سر به روی آورد و گفت غاصبی ؟ شبان گفت من به دیده باز و رسم جوانی ندیدم آدمی نزد آدمی زین بیابانی نشان آدمیت در دل آدمست آنکس که بی نشان شد خود بی گوهرست وصف وجود دل حکایت ها شنودم بازی لیلی و مجنون وز خسرو و شیرین دیدم ولی افسوس کس ندیدم نشان ادمیت بود آنکس که مرا بود نربت خاکش بود جز دوستی با تو مرا هیچ همکلامی نبود چو کولی بشنید این سخن را در دم حق یا حق بگفت جان بداد و رفت نزد حق یا حق ********************** شعر کولی به درخواست KOLI عزیزم در رابطه با کولی سروده شد .که چون هیچ اشاره ای به مطلبی نکرده بودند بصورت یک حکایت سروده شد که امید وارم مورد پسند شما فرار کرفته باشد . ********************** با تشکر از تمامی عزیزانی که با نظراتشان جوهر قلم من هستند. موضوع مطلب : پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
|