دیونه تو صفحات وبلاگ نویسندگان
به روزی دیدم بر دستان دلبر همسایه ای کاسه سفالی با گل آبی کز پی اش می آمد هر از گام به مشام بوی خوش آشی بدو رو کردم با پرویی تمام زحمت نکش من برم این کاسه را بر خانه مان دست بر دستارش زدم تا برسید بر لبه کاسه آشی به نا گه با کرشمه کرد دلبر کاسه آشک را دور از من دلم بشکست واز این حرکتی زدل گفتم وقت مکتب چو آید زنم با گوله برفی از بام تا که دلی خنک گردد زین کرشمه و بی آشی بگفتا بردهام نزد خانه ات اولین کاسه را به یکباره روی بر من چرخاند با آن همه غمازی بگفتم زآن کاسه اکنون هیچ نمانده بر من ای کاش چشیده بودم دسترنج تو را آشی به ناگه آن چهره خشم الود شد مهرو صفا بداد به یکباره کاسه آش را بی منت و مدعا ز خوشحالی ازین حیله ناقولا سر کشیدم کاسه آش را تا انتها زبان را سوخته و دل تافته شد بر آش از این حیله و مکر برای کاسه آش یا حق این شعر تقدیم به GIFA و BEI NAZ NAZI که از من خواسته بودند تا شعری در باب آش بگویم . این شعر همین الان به ذهنم رسیده اگر از نظر وزن و قافیه مشگل دارد به بزرگی خودتان ببخشید . ********************** با تشکر از : ABJI ROZA GIFA KOLI NEVER MIND موضوع مطلب : پیوند روزانه لوگو آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
|