• وبلاگ : ديونه تو
  • يادداشت : ليلا اوتادي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام امير آقا! ممنون شما لطف داري به بنده!!! واقعا خدا بيامرزدشون...الان يادم اومد که گفته بودي تنهايي....درسته کشاورزا خيلي خوشحال بودن والبته مردم بخاطر ِ خشکسالي...خب ديگه تلخي و شيريني ِ زندگي هم کنار ِ همه... خوبه که سيزده بدرت خوش گذشته...الهي هميشه شاد باشي؟...منم امسال بعد از چهار سال مشكلات يه سيزده بدر ِ آزادو رها داشتم خدارو شكر....روزنامه نگاري؟...ميخواستم بگم امسال روزنامه ي فردا رو آماده نکردي؟ يادم اومد فرداش تعطيلي بود...ايشالله تو هم هميشه شادو خندانو البته سلامت باشي..

    سلام دوست جون..مرسي كه اومدي...ليلا اوتادي هم جذابه....يه جورايي اروپاييه نه؟!
    در مورد ِ حالا هم حالم خييييلي خوبه...اتفاقا توو اين چن روز رفته بودم ديدن زيباييهاي طبيعت...بارونو و برف و اين چيزا...سيزده بدر فرار بود بريم شمال نشد...رفتيم دربند جات خالي کليييييييي خوش گذشت...بعد ازو هم رفتيم د ِه که با برفي که باريده بود وااااااااقعا زيبا شده بود...جاتون خالييييييي...

    در هر حال حالم خوبه و از تماشاي بارونم لذت ميبرم...راستي خدا پدرتونو بيامرزه...و مادرتون هم هميشه سالم و شاد باشن.
    سلام اميرآقا! حق با تو شماس اون روز دلم گرفته بود...ميدوني؟...من بارونو خيلي دوست دارم غير ِ ممکنه بارون بيادو نزنم بيرون از خونه...اون روز وقتي بارون ميومد ياد ِ روزي افتادم که بارش ِ بارون همينجوري بود. فکر کنم پارسال بود، من که هميشه عاشق ِ قطره هاي لطيف ِ بارونم زدم بيرون از خونه...يکي از دوستام زنگ زد گفت کجايي گفتم توو خيابون، گفت چن تا خونه رو آب گرفته دارم ميرم ببينم کمکي ازم بر مياد ياد نه...در هر حال منم همراهش شدم...وقتي ديدم اسباب بازيهاي بچه ها يي رو که پدرشون با کلي بدبختي براشون تهيه کرده بود مونده زير آبي که خونه رو پر کرده بودو ديوارها رو خراب کرده بود خيلي دلم گرفت...خيلي.
    امسال يعني همون روزي که بارون گرفت بازم زدم از خونه بيرون...تمام غروبو شبي رو که بارون به اون تندي ميباريد همش توو اين فکر بودم امسال کدوم خونه؟ دل ِکدوم بچه؟!!
    ساعت 5 صبح بود که بيدار شدم بدون ِ صبر رفتم دم ِ در و ديدم خيابونو آب گرفته...ديگه تقريبا مطمئن شدم هستند خونه هاي خشت و گلي اي که زير بارون دارن خراب ميشن...هوا سرد بود برگشتم داخل ِ خونه ...هرچند دلم جايي بود ...پيش ِ دل ِ کودکي که...
    باخودم گفتم اين گذشته از زيبايي و دل انگيزي ِ بارون ِ ولي هست...
    متنمم از بدي ِ نازيبايي ِ بارون نبود از بدي ِ روزگارو بعضي از آدماي ناغافل بود خواستم بگم نوشتم بارونم صداش دراومده ديگه!!!
    ميدوني معمولا اينطوري فکر ميکنم که آفريده هاي خدا زيباييها و زشتيها کاملا در کنار ِ همن و همه چي هم حکمتي داره.