• وبلاگ : ديونه تو
  • يادداشت : شاخه گل
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + KOli_Roya 

    ياد دوست

    بر گور روزهاي سيه ، بوته هاي عشق
    پژمرد و غنچه هاي اميد گذشته مرد
    در حيرتم هنوز كه آيا چگونه بود
    آن روزها كه مرد و ترا جاودانه برد
    خوابي گذر نكرد ، دريغا ، گذر نكرد
    در چشم من ، شبان سيه ، بي خيال تو
    اي آنكه دل به رنج غريبي سپرده اي
    گريم به حال خويش و نگريم به حال تو
    ياد آرمت هنوز ، هنوز اي اميد دور
    اي آنكه در زوال تو بينم زوال خويش
    چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
    يادآورم ورود ترا در خيال خويش
    گويي در آن غروب بهاري گشوده شد
    درهاي تنگ معبد تاريك خاطرات
    همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ
    در دل طنين فكند مرا ضربه هاي پات
    با من چنان به مهر درآميختي كه بخت
    چون در تو بنگريست ، لب از شكوه ها بدوخت
    وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چكيد
    چون اشك گرم شمع ، مرا زندگي بسوخت
    اينك ، تو نيز رفتي و بر گور روزها
    شمعي ز ياد روشن خود برفروختي
    اي آفتاب عمر ! درين وادي غروب
    هر سو مرا ك

    ياد دوست

    بر گور روزهاي سيه ، بوته هاي عشق
    پژمرد و غنچه هاي اميد گذشته مرد
    در حيرتم هنوز كه آيا چگونه بود
    آن روزها كه مرد و ترا جاودانه برد
    خوابي گذر نكرد ، دريغا ، گذر نكرد
    در چشم من ، شبان سيه ، بي خيال تو
    اي آنكه دل به رنج غريبي سپرده اي
    گريم به حال خويش و نگريم به حال تو
    ياد آرمت هنوز ، هنوز اي اميد دور
    اي آنكه در زوال تو بينم زوال خويش
    چون بنگرم هنوز در انبوه روزها
    يادآورم ورود ترا در خيال خويش
    گويي در آن غروب بهاري گشوده شد
    درهاي تنگ معبد تاريك خاطرات
    همراه با بخور خوش و زخمه هاي چنگ
    در دل طنين فكند مرا ضربه هاي پات
    با من چنان به مهر درآميختي كه بخت
    چون در تو بنگريست ، لب از شكوه ها بدوخت
    وان قطره ي نگاه تو چون در دلم چكيد
    چون اشك گرم شمع ، مرا زندگي بسوخت
    اينك ، تو نيز رفتي و بر گور روزها
    شمعي ز ياد روشن خود برفروختي
    اي آفتاب عمر ! درين وادي غروب
    هر سو مرا كشاندي و لب تشنه سوختي
    بازآ كه بي فروغ تو ، اين روزهاي تار
    بر من چنان گذشت كه بگذشت شام من
    اي ديو شب ! فرشته ي خورشيد را بكش
    تا صبحدم دوباره نيايد به بام من

    شاندي و لب تشنه سوختي
    بازآ كه بي فروغ تو ، اين روزهاي تار
    بر من چنان گذشت كه بگذشت شام من
    اي ديو شب ! فرشته ي خورشيد را بكش
    تا صبحدم دوباره نيايد به بام من